ورد سحری
ساعت سه و بیست و پنج دقیقه صبح است و من با تصاویر گذرایی از جنگ و خونریزی که در خواب دیدم وحشت زده پریدم. با اینکه طبعا هیچ گرایشی به دیدن صحنه های خشونت بار ندارم اما جنگ و مصیبت و فرار تم اکثر خواب های نیمه شبهای من است. این شبها میدانم خوابم متاثر از اتفاق و تصادف وحشتناکی است که برای آشنایانمان رخ داده و تلاش هر روزه من در بیداری برای تصور و تجسم مو به موی واقعه، نتیجه اش همین وحشت نیمه شبانه هست. من واقعا در زندگی خشونت فیزیکی به معنای رایجش ندیده ام و الحمدلله مصیبت بزرگی هم برایم پیش نیامده، اما فکری شدم برای آنها که پیش آمده آیا دیگر زندگی دارند؟ آیا لبخند به لبشان می نشیند تا آخر عمر؟ چه استعدادها که با یک واقعه از دور رقابت کنار رفته اند. با وجود هزاران خطری که روزانه در کمین ما هستند زندگی واقعا ریسک بزرگی است. من اگر امروز در نقطه ایستاده ام و خودم را تا حدی موفق می دانم اول از همه باید سپاسگزار خدا باشم که با محافظت از من امکان پیروزی و موفقیت را به من عطا کرده. چه بسا رقیبان پرتلاش تر و با استعدادتر که در یک نیمه شب سرد زمستانی به خوابی ابدی فرو رفتند و مجال بروز نیافتند. زندگی، راه رفتن بر لبه تیغ است. سفر و حضر هم ندارد. حادثه همیشه در کمین است. بزرگترین معجزه ای که تا به حال دیده ام همین است که آدم ها پنجاه، شصت، هشتاد سال زندگی می کنند و این حوادث به آنها اصابت نمی کند. کمی آرامتر شدم با نوشتن. خدا همه مان را بیامرزد.